خشم شب


روزگاری ...
چقدر دورشدم از روزگار ...
چقدر حرف هام همه سکوت شده اند ...
چقدر یادم رفته فریاد را ...
چقدر راه ِ گلو بسته می شود ناگهان ...
چه کسی ست رفیق این روزها ...
تا همراه باشد
خستگی ها را ...
یافت نمی شود و من هر روز اعتقادم بیشتر میشود ...

نوشته شده در دو شنبه 12 خرداد 1393برچسب:,ساعت 10:31 توسط رضا| 2 نظر |

 
می شنوی؟
 
دیگر صدای نفسم نمی آید...
 
به دار کشیده مرا،
 
بغض نبودنت...

نوشته شده در شنبه 10 خرداد 1393برچسب:,ساعت 21:16 توسط رضا| نظر بدهيد |

 

 

درد می کشم ، درد !

 هم تلخ است هم ارزان

هم گیراییش بالاست !

 هم اینکه تابلو نمی شوم و رفیقی که مرا به درد معتاد کرد

ناباب نبود ،

اتفاقا باب باب بود فقط نگفته بود که

ماندنی نیست ، همین . . .

نوشته شده در شنبه 10 خرداد 1393برچسب:,ساعت 21:15 توسط رضا| يک نظر |

 
                  

 

از  قافله جا ماندم

 

درست بیست و چند سال پیش،

 

ماندم...

 

زندانی این روزگار زشت شدم...

 

روزگاری که

 

نه از جنس من است نه از برای من...

 

چه رسمیست دنیا!

 

از گردشش می نالیم و می نالیم

 

و روز زمین گیر شدنمان را جشن میکیریم!

 

نمیدانم...

 

قلمم زیر بار دردها ترک

 

 برداشته کمرم خم شده!...

 

با این حال

 

هنوز هم به دوست لبخند میدهم

 

امروز آغاز زندگی دوباره

 

غربت نشینی ام و متولد شدنم هست...

 

به رسم عادت...

 

 

تولـــــــــــدم مبارک

 
   
نوشته شده در شنبه 10 خرداد 1393برچسب:,ساعت 21:10 توسط رضا| نظر بدهيد |


Power By: LoxBlog.Com